"عبدالمهدی نوری"

ساخت وبلاگ

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت

عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد

عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز

فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

"یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد

تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-

خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود

آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت

داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که

"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۴ساعت 21:31 توسط تنها|

فاضل نظری...
ما را در سایت فاضل نظری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaney-e-matrok بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 4:45